پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

غزل ۳۳

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجتست
کسی که مسیر زندگیش را مشخص کرده و کنج عزلت گرفته که دیگر در پی خود نمایی نیست.

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست
نکته این است که فقیرترین انسان نسبت به خدا مقرب ترین انسان است. لذا ائمه محتاج ترین خلق به سوی خداوندند. و حافظ به همین احتیاج قسم میدهد.

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست
گله عاشقانه است و حالت مناجات دارد .

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجتست
در برابر بارگاه  دوست همه حاجات و خواسته ها فراموش میشود و در برابر آن همه زیبایی و عظمت انسان خواسته های پست و پیش پا افتاده را فراموش میکند

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجتست
جان متاع نقد و ناچیزی است که میتوان تقدیم تو کرد ، اصلا جان متعلق به خود توست.

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست
این بیت مظهری غیر از اهل بیت نمیتواند داشته باشد.
و الا کسی غیر از اهل بیت  و انان که منا شده اند عالم به ضمایر نیست.

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجتست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجتست
بیان دیگری از بیت اول غزل است.

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجتست
حافظ مجادله را بس کن که خاصیت هنر این است که چه بخواهی چه نخواهی خود را آشکار میکند

غزل ۳۲

خدا جو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

دردم از یار است و درمان نیز هم.................دل فدای او شد و جان نیز هم

حلال جمیع مشکلات است حسین

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

هر زیبایی و هر رعنایی در مقابل زیبایی تو چون خاک میماند

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسیم گل چو دل اندر  پی هوای تو بست

همانطور که غنچه با نسیم باز میشود حال من نزار هم با نسیم کوی خوش میشود

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست

قضای الهی چنان رقم خورد که من در بند تو ام اما چه فایده که محبت باید دوسره باشد و رضایت تو هم مهم است

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

دل من با زلف تو عهد عاشقی دارد که محبت هیچ کس را در دل ننشاند  تو نیز گره از کار دل من باز کن

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست؟

 

گزیده ای از شعرهای قیصر امین پور(روحش شاد)

با این همه...

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم



اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست



از خوبی تو بود
که من
بد شدم!

................................................................................................
روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...



مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !



* * *



وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...



هر روز بی تو
روز مبادا است !

...........................................................................................................

لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری



آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری



با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری



صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری



عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری



رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری



عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری



روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

................................................................................................

قاف
و قاف
حرف آخرعشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!

غزل 23

خیال روی تو در هر طریق همره ماست


نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست


یاد معشوق مهمترین قدم در عشق است که جرعه جرعه محبت او را در جام عاشق میریزد.



به رغم مدعیانی که منع عشق کنند


جمال چهره تو حجت موجه ماست


جمال زیبای تو به قدری گویا و زیبا است که هر کس ما را از این راه منع کند یعنی او را نمیبیند.



ببین که سیب زنخدان تو چه می​گوید


هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست


منظور از چه ما چاه زنخدان (گودی بین چانه و لب) تو است که هزار یوسف مصری برای رسیدن به سیب چانه ات به درون آن افتاده اند


در جای دیگر حافظ میگوید:


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کـجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا



اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد


گناه بخت پریشان و دست کوته ماست


اگر من نمیتوانم اسیر دام گیسویت شوم به خاطر بی عرضگی خودم است و الا تو کسی هستی که دام گیسویت را همه جام گسترانیده ای و مترصد نشسته ای تا من به دامت بیفتم.



به حاجب در خلوت سرای خاص بگو


فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست


به نگهبان در کویت سفارش مرا بکن



به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است


همیشه در نظر خاطر مرفه ماست


این بیت ادامه بیت قبل است


به نگهبان بگو درست است که در ظاهر ما را نمیبیند ولی همیشه در خاطر ما جا دارد و این به خاطر این است که او هم همیشه به یاد ماست . همانطور که در بیت اول همین شعر بیان شده است . واذکرونی اذکرکم



اگر به سالی حافظ دری زند بگشای


که سال​هاست که مشتاق روی چون مه ماست


این بیت هم ادامه دو بیت قبل است


که باز هم میگوید سفارش حافظ را بکن و بگو اگر حافظ تقاضای ملاقات داشت اجازه اش ده که سالهاست در این را مدامت میکند.


مهمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار


کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس

غزل 2

صلاح کار کـجا و مـن خراب کـجا
بـبین تـفاوت ره از کجاست تا به کجا


اشاره به وسعت دید کم و کوته بینی ما در مقابل حکمت بالغه الهی است



دلـم ز صومعه بگرفت و خرقـه سالوس
کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا


دلم از ریاکاری گرفته


شرابی میخواهم تا از شر مردم خلاص شوم و دیگر به آنها فکر نکنم تا شاید عملی خالص انجام دهم که فقط برای او باشد. همانطور که در جای دیگر میفرماید


شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش


که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شرو شورش


چـه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سـماع وعـظ کـجا نغمـه رباب کجا


کسی که عاشق شد دیگر در بند مردم و رسم و رسومات نیست و فقط اعمالش را یک نفر باید بپسندد


ز روی دوست دل دشمـنان چـه دریابد
چراغ مرده کـجا شمـع آفـتاب کـجا


دشمنان و معاندان قدرت فهم و درک زیبایی جمال دوست را ندارند که ختم الله علی قلوبهم


چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کـجا رویم بـفرما از این جـناب کـجا


خاک آستان شما طوطیای چشم ماست ، حال شما بفرمایید که کجا باید برویم؟


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کـجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


فریب زیبایی زنخدان(چانه) را مخور که مثل سیب درخشان است که برای رسیدن به آن باید از چاه زنخدان (گودی بین چانه و لب)بگذری . اشاره ایست به سختی های راه عشق


که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


بـشد کـه یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا


یادش به خیر روزگار وصال ، یاد ناز و کرشمه و عتاب یار به خیر.


قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیسـت صبوری کدام و خواب کـجا


ما زنده به آنیم که آرام نگیریم


در راه عشق خواب و خوراک معنا ندارد