خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجتست
کسی که مسیر زندگیش را مشخص کرده و کنج عزلت گرفته که دیگر در پی خود نمایی نیست.
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست
نکته این است که فقیرترین انسان نسبت به خدا مقرب ترین انسان است. لذا ائمه محتاج ترین خلق به سوی خداوندند. و حافظ به همین احتیاج قسم میدهد.
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست
گله عاشقانه است و حالت مناجات دارد .
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجتست
در برابر بارگاه دوست همه حاجات و خواسته ها فراموش میشود و در برابر آن همه زیبایی و عظمت انسان خواسته های پست و پیش پا افتاده را فراموش میکند
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجتست
جان متاع نقد و ناچیزی است که میتوان تقدیم تو کرد ، اصلا جان متعلق به خود توست.
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست
این بیت مظهری غیر از اهل بیت نمیتواند داشته باشد.
و الا کسی غیر از اهل بیت و انان که منا شده اند عالم به ضمایر نیست.
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجتست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجتست
بیان دیگری از بیت اول غزل است.
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجتست
حافظ مجادله را بس کن که خاصیت هنر این است که چه بخواهی چه نخواهی خود را آشکار میکند
خدا جو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
دردم از یار است و درمان نیز هم.................دل فدای او شد و جان نیز هم
حلال جمیع مشکلات است حسین
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
هر زیبایی و هر رعنایی در مقابل زیبایی تو چون خاک میماند
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
همانطور که غنچه با نسیم باز میشود حال من نزار هم با نسیم کوی خوش میشود
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست
قضای الهی چنان رقم خورد که من در بند تو ام اما چه فایده که محبت باید دوسره باشد و رضایت تو هم مهم است
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
دل من با زلف تو عهد عاشقی دارد که محبت هیچ کس را در دل ننشاند تو نیز گره از کار دل من باز کن
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست؟
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
یاد معشوق مهمترین قدم در عشق است که جرعه جرعه محبت او را در جام عاشق میریزد.
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
جمال زیبای تو به قدری گویا و زیبا است که هر کس ما را از این راه منع کند یعنی او را نمیبیند.
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
منظور از چه ما چاه زنخدان (گودی بین چانه و لب) تو است که هزار یوسف مصری برای رسیدن به سیب چانه ات به درون آن افتاده اند
در جای دیگر حافظ میگوید:
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کـجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
اگر من نمیتوانم اسیر دام گیسویت شوم به خاطر بی عرضگی خودم است و الا تو کسی هستی که دام گیسویت را همه جام گسترانیده ای و مترصد نشسته ای تا من به دامت بیفتم.
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به نگهبان در کویت سفارش مرا بکن
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
این بیت ادامه بیت قبل است
به نگهبان بگو درست است که در ظاهر ما را نمیبیند ولی همیشه در خاطر ما جا دارد و این به خاطر این است که او هم همیشه به یاد ماست . همانطور که در بیت اول همین شعر بیان شده است . واذکرونی اذکرکم
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
این بیت هم ادامه دو بیت قبل است
که باز هم میگوید سفارش حافظ را بکن و بگو اگر حافظ تقاضای ملاقات داشت اجازه اش ده که سالهاست در این را مدامت میکند.
مهمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
صلاح کار کـجا و مـن خراب کـجا
بـبین تـفاوت ره از کجاست تا به کجا
اشاره به وسعت دید کم و کوته بینی ما در مقابل حکمت بالغه الهی است
دلـم ز صومعه بگرفت و خرقـه سالوس
کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا
دلم از ریاکاری گرفته
شرابی میخواهم تا از شر مردم خلاص شوم و دیگر به آنها فکر نکنم تا شاید عملی خالص انجام دهم که فقط برای او باشد. همانطور که در جای دیگر میفرماید
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شرو شورش
چـه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سـماع وعـظ کـجا نغمـه رباب کجا
کسی که عاشق شد دیگر در بند مردم و رسم و رسومات نیست و فقط اعمالش را یک نفر باید بپسندد
ز روی دوست دل دشمـنان چـه دریابد
چراغ مرده کـجا شمـع آفـتاب کـجا
دشمنان و معاندان قدرت فهم و درک زیبایی جمال دوست را ندارند که ختم الله علی قلوبهم
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کـجا رویم بـفرما از این جـناب کـجا
خاک آستان شما طوطیای چشم ماست ، حال شما بفرمایید که کجا باید برویم؟
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کـجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
فریب زیبایی زنخدان(چانه) را مخور که مثل سیب درخشان است که برای رسیدن به آن باید از چاه زنخدان (گودی بین چانه و لب)بگذری . اشاره ایست به سختی های راه عشق
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
بـشد کـه یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
یادش به خیر روزگار وصال ، یاد ناز و کرشمه و عتاب یار به خیر.
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیسـت صبوری کدام و خواب کـجا
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
در راه عشق خواب و خوراک معنا ندارد