پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

منتخب شعرهای فاضل نظری

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
شعر از آقای فاضل نظری

**********************************

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
شعر از :آقای فاضل نظری


********************************
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
شعر از:آقای فاضل نظری
************************************


طلسم

در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم

روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم

مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم

هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم

بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم

هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم

*******************************
دلباخته

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

************************************
آهنگ

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

****************************************
بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

*********************************
جواهرخانه

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!

***************************************
حاصل عقل

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد

آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

******************************
پادشاه

از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است

************************************
مهمان آتش

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است

********************************
گنج

شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است

جام می‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مست‌شدن اخلاق است

بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام
عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

***************************
تفاوت

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند


***********************************
هلاهل

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!


**********************************
زیارت

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

***********************************
دیر و دور

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند


******************************
وای دلم ...

عشق بر شانه هم چیدن ...

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد


انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری
***************************************
شعری که برای این بار انتخاب کردم زبان حال آقا امام حسین(ع) با قر بنی هاشمه...


ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار

برخیز چه پیشامده این بار علمدار

گیریم که دست و علم و مشک بیفتد

برخیز فدای سرت انگار نه انگار

فاضل نظری
*********************************

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)

گام های استوار و مصمم، پهنه محبوس زمین را می لرزاند، زمان در حیرت این حرکت، مغزها عاجز از

تحلیل این مقصد، دانایان به نادانی معترف و اندیشمندان از اندیشیدن عاجز
.
کاروان شهادت، آغازگر تاریخ ، تاریخی که دوباره نگاشته می شود و آنچه را از دعوت آدم و شهادت هابیل و

ضربه های تبر ابراهیم وعصای موسی و شمشیر عیسی (ع) و هیبت محمد(ص) و ذوالفقار علی (ع)

و نرمش غرور آفرین حسن(ع) به عنوان فلسفه تاریخ در بر دارد دگر بار، برای همیشه می خواهد به ثبت

برساند.واما غزل...

نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش


ز دوردست سواران دوباره می آیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش


کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش


کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش


نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش


هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش


کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش


کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش


کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش


عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش


طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش


فاضل نظری



******************************

اثری از شاعر معاصر، فاضل نظری(عضو هیأت داوران)

دل تنگ

من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام

روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام


تا مثلا تازه شود .... غزلی از اقلیت...


من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم

روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن آمیختن شادی و غم دلتنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم

ای نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم

حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم

نشد از یاد برم خاطره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم !دلتنگم



*************************
به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در بی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....

غزل ۶۳

روى تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه اى هنوز و صدت عندلیب هست

اشاره به وجود مقدس حضرت صاحب الزمان علیه السلام دارد که با وجود غیبت بیش از حد معمول هنوز که هنوزه طالبان بسیاری دارند.

 

گر آمدم به کوى تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

عشق و پناه خواستن من از شما چندان عجیب نیست که غیر از من خیلی های دیگر (تمامی خلق عالم) گدای در این خانه اند.

 

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روى حبیب هست

هر جا که عشق هست حتما رشحاتی از وجود و نور حضرت صاحب وجود دارد. لذا در زیارت جامعه کبیره داریم: "ان ذکر الخیر کنتم اوله و آخره و معدنه و ..."

 

آن جا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

مثالی است برای بیت بالا

 

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
اى خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

این بیت حاصل از یک جهان بینی عمیقی است که به نظرم اگر کسی خود را با این جهان بینی تطبیق دهد همه مشکلات سیر و سلوکش حل خواهد شد.
بنا بر این بیت مبنای عالم بر طلب و خواستن است و حضرت حافظ میفرماید: هر کس که بخواهد در این سفره سیراب و سیر میشود و دست خالی از سر سفره کسی که فرمود "ادعونی استجب لکم" امکان ندارد.

 

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه اى غریب و حدیثى عجیب هست

راه سیر و سلوک بسیار سخت و طاقت فرسا است و الا بیهوده حافظ اینقدر فریاد نمیزند.

غزل ۶۲

مرحبا اى پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فداى نام دوست

هر چه علاقه به معشوق بیشتر باشد به متعلقات معشوق هم بیشتر است. برای مثال حضرت نبی اکرم روزی در مسجد نشسته بودند و فرمودند هر کس از امیرالمومنین برایم خبری بیاورد(حضرت به جنگ خاصی رفته بودند) مژدگانی به او میدهم ، و حال آنکه از ما پوشیده نیست که خود نبی اکرم میدانستند که امیرالمومنین کجاست و با این کار فقط میخواستند بگویند که خبر او اینقدر ارزش دارد چه رسد به خود ایشان.

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطى طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

طوطی طبع استعاره ای است از زبان فصیح  و شیرین شاعر . میگوید شیرین زبانی من از خودم نیست و همیشه روزی خوار سفره نعمت شماست. در این بیت کنایتا حافظ به ذکر مدام هم توصیه میکند(دایم).
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
 بر امید دانه اى افتاده ام در دام دوست

حضرت حافظ تعبیری بسیار زیبا از زلف و خال دوست بکار برده و میگوید من در این دام به امید دانه ای (تفضلی، انعامی) به دام افتاده ام.

سر ز مستى برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

برای فهم این ابیات به دیوان عمان سامانی مراجعه بکنید که عالم ازل را به زیبایی تصویر کرده است و این جام را به عنوان جامی از عشق و بلا معرفی کرده است .هر پیامبری مقداری از این جام را میخورد و دچار مصیبتهای فراوانی در راه حق میشود ، اما کسی که تمام این جام را مینوشد حضرت اباعبدالله الحسین است.

بس نگویم شمه اى از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

شرح شوق و اشتیاق نسبت به معشوق اگر بیش از حد باشد دچار دلزدگی مردم میشود ، لذا در خیلی از مواقع ابرام و تکریم معشوق به ضرر او تمام میشود.

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهى کان مشرف گردد از اقدام دوست
هرکس که خاک پای تو باشد و گدایی درگاه تو را کند عزت و سربلندی نصیب اوست.
گدای خاک در دوست پادشاه من است

میل من سوى وصال و قصد او سوى فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
عاشق همیشه به نفع معشوق کنار میکشد. که مظهر این بیت به نظر حقیر حضرت ابالفضل العباس است که تمام خواسته های خود را و خود را هیچ انگاشت در برابر حضرت اباعبدالله الحسین.

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانى ندارد درد بی آرام دوست

 

غزل ۵۳

منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعاى پیر مغان ورد صبحگاه من است

این گونه ابیات رمزآلودترین ابیات حافظ است که به نظر حالات معنوی ایشان است.خلاصه من از مصرع اول چیز زیادی دستم نیومد. اما در مصرع دوم میگوید که دعای پیر مغان که هم میتواند حضرت صاحب باشد هم امام حسین ع در صبحگاهان ورد زبان من است.

 

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نواى من به سحر آه عذرخواه من است

چنگ صبوح آهنگی است که برای صبوحی خوردن مینوازند تا هشیار شوند. حافظ میگوید من برای هشیاری صبحگاهان به جان چنگ صبوح به راز و نیاز میپردازم که هشیاری همه اش نزد خداوند است.

 

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداى خاک در دوست پادشاه من است

وقتی دنیا برایم ارزشی ندارد چه فقیر و چه غنی از دنیا نزد من یکی است لذا میگوید ملاک و ارزش انسانها در نزد من میزان فقر آنهاست نزد حضرت دوست.انتم الفقراء الی الله
 
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
 جز این خیال ندارم خدا گواه من است
هدف من از همه کارهایی که میکنم وصال دوست است

 

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نى
 رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

در زمان قدیم گدایان در کنار خانه ثروتمندان چادر و خیمه میزدند تا حاجتشان را بگیرند . آن ثروتمند هم یا با پول یا با زور گدایان را از کنار دولتسرایشان بیرون میکردند.
حافظ میفرماید من خیمه ای زده ام که فقط باید جانم را بگیری تا از در خانه ات جای دیگری بروم.

 

از آن زمان که بر این آستان نهادم روى
 فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
وقتی ملاک و ارزش انسانیت گدایی و فقر در برابر آستان خدا و اهل بیت است هر کس فقیر تر باشد بالاتر میرود. بدین معنا که اهل بیت خود فقیرترین انسانها در برابر خداوندند.و به خاطر همین فقرشان بزرگ شدند.
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند

 

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

غزل ۵۲

روزگاریست که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

روزگاران زیادی است که دین من با زلف این زیبا رویان (اهل بیت)گره خورده

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران

 

دیدن روی ترا دیده جان بین باید

وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

لیاقت دیدار روی تو نصیب هر بی سر و پایی نمیشود ، چشمی میخواهد که باطن بین باشد

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود

 

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

یار من باش که زیبایی عشق و آسمان عشق به روی چون ماه تو و اشک چون ستاره من است

 

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

در این بیت حضرت لسان الغیب علت خوش بیانی خودش را ذکر میکند و عرضه میدارد که همین که من از عشق تو گفتم و سخن گفتن را از تو آغاز کردم و از تو یاد گرفتم عالمی مدهوش کلام زیبای من شد.

 

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

در برابر معشوق فقر موجب حشمت و بزرگی میشود لذا پیامبر اسلام فرمود: الفقر فخری

فقر افتخار من است

 

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش

زانکه منزلگه سلطان دل مسکین من است

به واعظان و ریاکاران بگو فخر فروشی نکنند که منزلگه سلطان در دل من است.

فرمود : و قبره فی قلوب من والاه          

و قبر او در دل دوست دارانش است

القلب حرم الله فلا تسکن غیره

 

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین منند

این چه مقصودی است که سختی های راه را اینچنین آسان میکند؟

این هدف چه شیرینی ای دارد که تصور رسیدن به آن انسان را اینچنین مست میکند؟

 

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

هر کس هر زیبایی ای دارد از جمال یار من گرفته است