پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

غزل ۱۰۲

دوش آگهى ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد

 

کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد

به قدری رازداری و پرده پوشی کردم که مجبور بودم راز خود را با برق و باد در میان بگذارم.

 

در چین طره تو دل بى حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
مسکن اصلی دل من طره‌گیسوی شماست . و من هرگز در کنار شما احساس غربت نمیکنم ولو هزاران کیلومتر از وطن اصلی ام دور باشم.
لذا حضرت فرمودند : نحن البیوت . ما خانه هایی هستیم که با آنها آرامش مییابید.

 

امروز قدر پند عزیزان شناختم
یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

در این بیت کسانی را که برای او خیرخواهی کرده بودند را دعا میکند.

 

خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بند قباى غنچه گل میگشاد باد

با هر بهانه دلم یاد تو میکرد .

 

از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوى وصل تو جان بازداد باد

جانی که دوست ببخشد نه جانی است مثل همه جانها  که آن همان حیات طیبه ای است که وعده کرده بودن. فلنحیینه حیاه طیبه

 

حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جان ها فداى مردم نیکونهاد باد

حضرت فرمودند کسی که ولایت ما را دارد ما ذاتش را دوست داریم ولی از اعمال بدش بدمان میآید ولی کسی که ولایت ما را ندارد ما عمل خوبش را دوست داریم ولی ذاتش را خیر.
گروه اول به هدایت نزدیکترند.

 

غزل ۱۸۳

این شعر یکی از زیباترین و مشهورترین اشعار حافظ است و اسرار و نکات ظرایف بسیاری دارد که در حد وسع به آن میپردازیم که البته خیلی از مطالب را سعی میکنم در لابلای ابیات به عرض برسانم . چون مطالب سنگین و عجیبی است.

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

و من اللیل فتهجد به نافله لک/عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا

در این بیت حضرت حافظ کنایتا به زمان مقدس سحر نیز اشاره ای دارند.

نکته بسیار ظریفی که هست این است که میفرماید از غصه نجاتم دادند.یعنی تا غصه ای نباشد ، نجاتی در کار نیست.لذا مولانا میفرماید:

هر کجا دردی دوا آن جا بود

 

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلى صفاتم دادند

شعشعه ذات اهل بیت هستند که حضرت فرمود : به راستی خدا ما را از نور عظمت خود آفرید

جام تجلی صفات خداوند نیز اهل بیت عصمت و طهارت هستند .

 

چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

برات نوشته ای بود که برای نجات به او میدادند . برای مثال کسی که یک بار مالیات میداد به او براتی میدادند تا مامورین حکومتی به خاطر عدم پرداخت مالیات متعرض به جان و مال او نشوند.

 

بعد از این روى من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

آینه وصف جمال نیز اهل بیت هستند . به نظر میرسد که حضرت حافظ در این غزل به شرح یکی از تشرفاتشان خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه پرداخته که در این تشرف از خزینه علم آن حضرت نیز بی بهره نبوده است.

یکی از علما حضرت اباعبدالله را در عالم مکاشفه میبیند و از ایشان قدرتی را طلب میکنند تا بتوانند مثل حافظ شعر بگویند که در جواب حضرت میفرمایند : ما این عنایت را فقط به حافظ کردیم و بس.

 

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند

اصل زیبایی که حضرت حافظ در این بیت میفرماید اصل استحقاق است. یعنی کسی استحقاق دارد که مستحق باشد و گدایی کند تا به عنوان زکات نصیب و بهره ای به او بدهند.

البته گدایی فقط در خانه خداوند و اهل بیت زیبا است . و اصلا انسان باید گدای کسی باشد که چیزی داشته باشد و برای همین خداوند میفرماید: انتم الفقراء والله هو الغنی

 

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این بیت نیز ترجمه این آیه قرآن است:

ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا

 

این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

ان مع العسر یسرا

 

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

سحر خیزی و همت دو راه مهم و لازم برای نجات انسان است.

منتخب شعرهای فاضل نظری

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
شعر از آقای فاضل نظری

**********************************

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
شعر از :آقای فاضل نظری


********************************
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
شعر از:آقای فاضل نظری
************************************


طلسم

در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم

روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم

مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم

هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم

بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم

هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم

*******************************
دلباخته

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

************************************
آهنگ

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

****************************************
بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

*********************************
جواهرخانه

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!

***************************************
حاصل عقل

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد

آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

******************************
پادشاه

از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است

************************************
مهمان آتش

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است

********************************
گنج

شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است

جام می‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مست‌شدن اخلاق است

بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام
عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

***************************
تفاوت

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند


***********************************
هلاهل

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!


**********************************
زیارت

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

***********************************
دیر و دور

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند


******************************
وای دلم ...

عشق بر شانه هم چیدن ...

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد


انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری
***************************************
شعری که برای این بار انتخاب کردم زبان حال آقا امام حسین(ع) با قر بنی هاشمه...


ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار

برخیز چه پیشامده این بار علمدار

گیریم که دست و علم و مشک بیفتد

برخیز فدای سرت انگار نه انگار

فاضل نظری
*********************************

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)

گام های استوار و مصمم، پهنه محبوس زمین را می لرزاند، زمان در حیرت این حرکت، مغزها عاجز از

تحلیل این مقصد، دانایان به نادانی معترف و اندیشمندان از اندیشیدن عاجز
.
کاروان شهادت، آغازگر تاریخ ، تاریخی که دوباره نگاشته می شود و آنچه را از دعوت آدم و شهادت هابیل و

ضربه های تبر ابراهیم وعصای موسی و شمشیر عیسی (ع) و هیبت محمد(ص) و ذوالفقار علی (ع)

و نرمش غرور آفرین حسن(ع) به عنوان فلسفه تاریخ در بر دارد دگر بار، برای همیشه می خواهد به ثبت

برساند.واما غزل...

نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش


ز دوردست سواران دوباره می آیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش


کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش


کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش


نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش


هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش


کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش


کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش


کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش


عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش


طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش


فاضل نظری



******************************

اثری از شاعر معاصر، فاضل نظری(عضو هیأت داوران)

دل تنگ

من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام

روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام


تا مثلا تازه شود .... غزلی از اقلیت...


من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم

روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن آمیختن شادی و غم دلتنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم

ای نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم

حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم

نشد از یاد برم خاطره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم !دلتنگم



*************************
به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در بی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....

غزل ۶۳

روى تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه اى هنوز و صدت عندلیب هست

اشاره به وجود مقدس حضرت صاحب الزمان علیه السلام دارد که با وجود غیبت بیش از حد معمول هنوز که هنوزه طالبان بسیاری دارند.

 

گر آمدم به کوى تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

عشق و پناه خواستن من از شما چندان عجیب نیست که غیر از من خیلی های دیگر (تمامی خلق عالم) گدای در این خانه اند.

 

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روى حبیب هست

هر جا که عشق هست حتما رشحاتی از وجود و نور حضرت صاحب وجود دارد. لذا در زیارت جامعه کبیره داریم: "ان ذکر الخیر کنتم اوله و آخره و معدنه و ..."

 

آن جا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

مثالی است برای بیت بالا

 

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
اى خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

این بیت حاصل از یک جهان بینی عمیقی است که به نظرم اگر کسی خود را با این جهان بینی تطبیق دهد همه مشکلات سیر و سلوکش حل خواهد شد.
بنا بر این بیت مبنای عالم بر طلب و خواستن است و حضرت حافظ میفرماید: هر کس که بخواهد در این سفره سیراب و سیر میشود و دست خالی از سر سفره کسی که فرمود "ادعونی استجب لکم" امکان ندارد.

 

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه اى غریب و حدیثى عجیب هست

راه سیر و سلوک بسیار سخت و طاقت فرسا است و الا بیهوده حافظ اینقدر فریاد نمیزند.

غزل ۶۲

مرحبا اى پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فداى نام دوست

هر چه علاقه به معشوق بیشتر باشد به متعلقات معشوق هم بیشتر است. برای مثال حضرت نبی اکرم روزی در مسجد نشسته بودند و فرمودند هر کس از امیرالمومنین برایم خبری بیاورد(حضرت به جنگ خاصی رفته بودند) مژدگانی به او میدهم ، و حال آنکه از ما پوشیده نیست که خود نبی اکرم میدانستند که امیرالمومنین کجاست و با این کار فقط میخواستند بگویند که خبر او اینقدر ارزش دارد چه رسد به خود ایشان.

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطى طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

طوطی طبع استعاره ای است از زبان فصیح  و شیرین شاعر . میگوید شیرین زبانی من از خودم نیست و همیشه روزی خوار سفره نعمت شماست. در این بیت کنایتا حافظ به ذکر مدام هم توصیه میکند(دایم).
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
 بر امید دانه اى افتاده ام در دام دوست

حضرت حافظ تعبیری بسیار زیبا از زلف و خال دوست بکار برده و میگوید من در این دام به امید دانه ای (تفضلی، انعامی) به دام افتاده ام.

سر ز مستى برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

برای فهم این ابیات به دیوان عمان سامانی مراجعه بکنید که عالم ازل را به زیبایی تصویر کرده است و این جام را به عنوان جامی از عشق و بلا معرفی کرده است .هر پیامبری مقداری از این جام را میخورد و دچار مصیبتهای فراوانی در راه حق میشود ، اما کسی که تمام این جام را مینوشد حضرت اباعبدالله الحسین است.

بس نگویم شمه اى از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

شرح شوق و اشتیاق نسبت به معشوق اگر بیش از حد باشد دچار دلزدگی مردم میشود ، لذا در خیلی از مواقع ابرام و تکریم معشوق به ضرر او تمام میشود.

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهى کان مشرف گردد از اقدام دوست
هرکس که خاک پای تو باشد و گدایی درگاه تو را کند عزت و سربلندی نصیب اوست.
گدای خاک در دوست پادشاه من است

میل من سوى وصال و قصد او سوى فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
عاشق همیشه به نفع معشوق کنار میکشد. که مظهر این بیت به نظر حقیر حضرت ابالفضل العباس است که تمام خواسته های خود را و خود را هیچ انگاشت در برابر حضرت اباعبدالله الحسین.

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانى ندارد درد بی آرام دوست