روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
روزگاران زیادی است که دین من با زلف این زیبا رویان (اهل بیت)گره خورده
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
دیدن روی ترا دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
لیاقت دیدار روی تو نصیب هر بی سر و پایی نمیشود ، چشمی میخواهد که باطن بین باشد
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
یار من باش که زیبایی عشق و آسمان عشق به روی چون ماه تو و اشک چون ستاره من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
در این بیت حضرت لسان الغیب علت خوش بیانی خودش را ذکر میکند و عرضه میدارد که همین که من از عشق تو گفتم و سخن گفتن را از تو آغاز کردم و از تو یاد گرفتم عالمی مدهوش کلام زیبای من شد.
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
در برابر معشوق فقر موجب حشمت و بزرگی میشود لذا پیامبر اسلام فرمود: الفقر فخری
فقر افتخار من است
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زانکه منزلگه سلطان دل مسکین من است
به واعظان و ریاکاران بگو فخر فروشی نکنند که منزلگه سلطان در دل من است.
فرمود : و قبره فی قلوب من والاه
و قبر او در دل دوست دارانش است
القلب حرم الله فلا تسکن غیره
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منند
این چه مقصودی است که سختی های راه را اینچنین آسان میکند؟
این هدف چه شیرینی ای دارد که تصور رسیدن به آن انسان را اینچنین مست میکند؟
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
هر کس هر زیبایی ای دارد از جمال یار من گرفته است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجتست
کسی که مسیر زندگیش را مشخص کرده و کنج عزلت گرفته که دیگر در پی خود نمایی نیست.
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست
نکته این است که فقیرترین انسان نسبت به خدا مقرب ترین انسان است. لذا ائمه محتاج ترین خلق به سوی خداوندند. و حافظ به همین احتیاج قسم میدهد.
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست
گله عاشقانه است و حالت مناجات دارد .
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجتست
در برابر بارگاه دوست همه حاجات و خواسته ها فراموش میشود و در برابر آن همه زیبایی و عظمت انسان خواسته های پست و پیش پا افتاده را فراموش میکند
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجتست
جان متاع نقد و ناچیزی است که میتوان تقدیم تو کرد ، اصلا جان متعلق به خود توست.
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست
این بیت مظهری غیر از اهل بیت نمیتواند داشته باشد.
و الا کسی غیر از اهل بیت و انان که منا شده اند عالم به ضمایر نیست.
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجتست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجتست
بیان دیگری از بیت اول غزل است.
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجتست
حافظ مجادله را بس کن که خاصیت هنر این است که چه بخواهی چه نخواهی خود را آشکار میکند
خدا جو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
دردم از یار است و درمان نیز هم.................دل فدای او شد و جان نیز هم
حلال جمیع مشکلات است حسین
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
هر زیبایی و هر رعنایی در مقابل زیبایی تو چون خاک میماند
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
همانطور که غنچه با نسیم باز میشود حال من نزار هم با نسیم کوی خوش میشود
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست
قضای الهی چنان رقم خورد که من در بند تو ام اما چه فایده که محبت باید دوسره باشد و رضایت تو هم مهم است
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
دل من با زلف تو عهد عاشقی دارد که محبت هیچ کس را در دل ننشاند تو نیز گره از کار دل من باز کن
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست؟