پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

من، عرفه و حافظ -به محوریت حضرت زین العابدین(ع)-

بسمه -تعالی شانه -

پنج شنبه ای که گذشت، از ساعت 20-17 کلاس داشتم. از طرفی روز عرفه هم بود. این شد که به قاعده ی "الجمع مهما امکن، اولی من الطرح" قصد کردم هم به راز و نیاز با حضرت باری بپردازم و هم به کلاسم برسم. برای تحقق این منظور در خانه ماندم تا بتوانم تا 16:30 به نیایش پرداخته و سپس سریع راهی شوم. از روی کتاب شریف خاتم المحدثین، شیخ عباس قمی(ره) مشغول به انجام اعمال شدم و آن هایی را که ساده بود(!)، انجام می دادم. بالاخره رسیدم به جایی که گفته بود: " و بخوان نیز در این روز با خشوع و رقت دعای آن حضرت که در صحیفه ی کامله است و آن دعای چهل و هفتم است و مشتمل است بر جمیع مطالب دنیا و آخرت صلوات الله علی منشیها."  چشمم را گرفت. تصمیم گرفتم امسال این دعا را بخوانم و خواندم. عجب دعایی بود. با حمد الهی آغاز می شود،چه حمدی! "حمدا لم یحمدک خلق مثله و لایعرف احد سواک فضله"تا دنیا دنیا بوده کسی چنین حضرت حق را حمد نکرده است. چندین صفحه از امتیازات حمد ابراز شده سخن گفته می شود. سپس ساقه ی اصلی دعا آغاز می شود و در آن حضرت زین العابدین(ع) دست تو زا می گیرد و روحت را به شب و روز مردان خدا رهنمون می گردد. یک سبک زندگی به تو می آموزد، سرشار از روح دعا که: "الدعاء مخ العباده." خیلی دعای زیبا و چشمه ی جوشانی است.  

القصه، از خواندن آن بسیار لذت بردم و ذهنم زیاده مشغول شد که صلوات الله علی منشیها! امشب به یاد دی روز افتادم. گفتم تفألی به خواجه زده که او چه می گوید و حال مرا چگونه توصیف می کند. زدم. آمد:

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

عزیز مصر به رغم برادران غیور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق

همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید 

حقیقه و بدون هیچ ردپایی از اغراق و بزرگ نمایی می گویم:اولین مطالیی که از این دعای سرشار از مضامین در ذهن من ماندگار شد، سه نکته بود: 

1-شوق به وصال حضرت دوست 

2-اهمیت خلوت و مناجات با حضرت حق در شب و روز 

3-فراز 103 دعا (بقلم فیض الاسلام) -که بسیار مضمون عجیبی دارد.-

که حضرت لسان الغیب 5/1 نکته ی آن را به من یادآور گشت که رحمت خدا بر او؛ 

و سلام بی بدیل حضرتش بر ائمه ی معصومین(ع) که امرای کلام اند و سفیران وحی و اقرب الی الله و ستایش گر ترین مردمان، علی الخصوص بر حضرت زین العابدین(ع)

                                                                                                
                                                                                                   والسلام

به ولای تو سوگند، یا مولا!

به نام حضرت ستار العیوب 

مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیش تر زان که چو گردی ز میان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم 

بزرگواری در سایت گنجور ذیل این غزل نوشته: این غزل گویا در استقبال از غزل سلمان ساوجی با مطلع:
«صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم»
سروده شده و مصرع دوم بیت چهارم آن از سلمان است که در همان غزل می‌گوید:
«چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا
تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم» جالب بود‌٬گفتم شما هم بدونین. 

اما مطلبی که حسابی ذهن منو به خودش مشغول کرد٬بیت دوم بود. حقیقتا عاشق شدن به معنای واقعی خیلی مردونگی میخواد. یا الله! لسان الغیب قسم می خوره٬اونم به ولای حضرت حق! که فرمود: هُنَالِکَ الْوَلَایَةُ لِلَّهِ الحق‏ (ی44 کهف)که اگه مولا بگه بیا بشو عبد من٬ پادشاهی همه ی عالم رو میده تا بشه عبد در خونه ی مولا! چه نثر ساده ای٬ چه حرفای تکراری عامیانه ای! معلومه که هیچ شانی از شئون حضرت حق با مقامات پست هذه الدنیا الدنیه قابل مقایسه نیست؛ اما حقیقتا قلب منو لرزوند و حتی تو این وانفسای کمبود وقت٬ دلم نیومد این مطلبو نذارم تو وبلاگ. این ادعای حافظ صادق رو دسته کم نگیرید. حافظ راست میگه. خدا رحمت کناد جمیع عشاق صادق و وفادار را! ربنا تقبل منا...

پشتوانه ی نظری یک مناجات

بسمه تعالی 

و بذکر ولیه -عجل الله تعالی فرجه الشریف - 

حضرت حافظ می فرماید: عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی. با چنین دیدگاه و پیش زمینه ای است که در مقام مناجات عرضه می دارد: زان پیش تر که عالم فانی شود خراب،/ ما را ز جام باده ی گلگون خراب کن!  

آری، حقیقت آن است که غایت آفرینش و نقش مقصود هر "حی متأله" ای رسیدن به مقام منیع عشق است. البته این راه بسی دشوار است که فرمود: نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست/ عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد. سالک این راه روزی هفتاد مرتبه کشته می شود و لب به شکایت نمی گشاید. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن. 

حال باده ی گلگون چیست و ارتباط آن با نقش مقصود قصه ی هستی چگونه تبیین می گردد؟ به این دو بیت توجه کنید: سحرگه رهرویی در سرزمینی/ همی گفت این معما با قرینی؛ که ای صوفی شراب آنگه شود صاف/ که در شیشه برآرد اربعینی. به نظر حقیر - که بهتر بگویم: حقارت محض-  شراب و باده ی گلگون مراتب مراقبه ی سالک الی الله را بیان می کنند. شراب، حالات حاصله ی آینه ی جان سالک در ابتدای سیر است و باده ی گلگون لطافت های روحانی پس از یک دوره مراقبه ی کامل؛ که تمام هستی و منیت سالک را خراب می کند و سپس آن شود که نه تو دانی و نه من. فرمود:  من‏ أخلص‏ للَّه‏ أربعین‏ صباحا ظهرت ینابیع الحکمة من قلبه على لسانهو باید گفت که این دو بیت اخیر مورد بحث، بیان همین کلام نورانی است. 

این چنین است که تا کسی از جام باده ی گلگون خراب نشود، به بلندای آبادی عشق راه نیابد. داستان دیار عشق، داستان خراب آباد است. راه این آبادی از مخروبه های خرمن هستی سالک می گذرد. پس طلب خراب شدن ز جام باده ی گلگون همان طلب از خود بی خود شدن و باریافتن به مقام منیع عشق است. گویند میرزا جوادآقای ملکی تبریزی (ره) در قنوت نماز شب خود با این بیت دعایی به محضر حق عرض حال می کرده است که چه به تر از کلام لسان الغیب؟!...

این بود هماهنگی فلسفه ی زندگی از دیدگاه حافظ با مناجات حضرتش که از دیوان پر گوهر او استفاده می شود. 

رزقنا الله و ایاکم ان شاء الله... 

آمدیم، تشریف بیاورید...

بسمه...

مدتی این مثنوی تاخیر شد/مهلتی بایست تا خون شیر شد

تا نزاید بخت تو فرزند نو/خون نگردد شیر شیرین خوش شنو

چون ضیاء الحق حسام الدین عنان/باز گردانید ز اوج آسمان

چون به معراج حقایق رفته بود/بی‌بهارش غنچه‌ها ناکفته بود

چون ز دریا سوی ساحل بازگشت/چنگ شعر مثنوی با ساز گشت

مثنوی که صیقل ارواح بود/باز گشتش روز استفتاح بود

مطلع تاریخ این سودا و سود/سال اندر ...

بسم الله و بعونه تعالی، بازگشتم که بهتر بگویم بازگشتیم.گر بخت یار شود و عزم استوار گردد، هفته ای  

 

یک بار مطلبی نو خواهم نگاشت.  باشد از میان واژه ها، دلی  آرام  گیرد و روحی به  پرواز درآید که  

 

واژگان چون به دست صاحبانش افتد، این توان را دارد. چه خوش گفت:

 

استاد غزل سعدی است نزد همگان لیکن/ دل را نکند بیدار، الا غزل حافظ.

اشعار مربوط به حضرت علی اصغر علیه السلام

زلال اشک تو رشک فرات است

فرات از صافى چشم تو مات است

وجود تو تعادل بخش این نهر

که بى تو آبگیرى بى ثبات است

نماز صبر مى‏خواند کنارت

غمت گرداب کشتى نجات است

نیازى نیست تا حکمت بخوانیم

وجودت شرح اسماء و صفات است

من از عمر کمت خواندم که روحت

به این کثرت سرا بى‏التفات است

نخ قنداقه پر پیچ و تابت

مدار کهکشان و ممکنات است

 

2-

 

دیگر چه نوبت آن کودک صغیر آمد

ز چرخ پیر خروش فلک بزیر آمد

بجان نثاری بابا زگاهواره ناز

نخورده شیر تو گفتی که بچه شیر آمد

که گر بجثه صغیرم ولی به رتبه کبیر

کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد

اگر بکار پدر ناید این پسر روزی

درست آمده امروز گرچه دیر آمد

اگر که گوهر بی آب را بهائی نیست

پی نثار تو این در بسی حقیر آمد

گرفت مادر و آوردش او بنزد پدر

که این پسر دگر از جان خویش سیرآمد

زتشنگی نه بتن جان نه شیر در پستان

مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد

نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه

مگر که لعل بدخشان برنگ قیر آمد

گرفت بر سر دستس چوگوهری غلطان

بسوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد

سوار دست پدر در میانه­ای میدان

برای کشته شدن او بسی دلیر آمد

کشید ناله حسین کی سپاه کوفه و شام

خود این پسر ز رسولت کو بشیر آمد

بود نبیره و فرزند پادشاه رسل

که او بشیر و نظیر است بی­نظیر آمد

اگر بنزد شما قدر او حقیر آمد

ولی بنزد خدا قدر او کبیر آمد

بغیر آب نخواهد او زشما

کنید رحم باین طفل کو صغیر آمد

برای کودک بی شیر آب می­طلبید

که تیر حرمله­ای مرتد شریر آمد

بجای شیر طلب کرد آب آن مظلوم

بجای آب شرار از خدنگ تیر آمد

رسید آب زپیکان بحلق تشنه او

چه مرغ بسمل در خون زوی صفیر آمد

پی تسلی بابا تبسمی بنمود

که سوز تیر بحلقم چه دلپذیر آمد

بگو بمادر زارم اگر که کودک تو

زشیر سیر نشد خود زتیر سیرآمد

حسین که سبط رسولست و نور چشم بتول

ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد

دگر بگو بوفائی زماتم فرزند

صبورباش که عمر جهان قصیر آمد

 

3-

خوشبو ترین گل گلاب کربلا منم

شیوا ترین نوای نی نینوا منم

با خون نوشته روی گلویم کلیم عشق

باب الحوائج حرم مصطفی منم

با تیر عشق هستی خود را فروختم

بازار عشق را به تبسم بها منم

خون گلوی من به همه دردها دواست

درمان دردهای دل بی دوا منم

با دست کوچکم گره ها باز می شود

مردم علی اصغر مشکل گشا منم

نامم علی اصغر و در کشتی حسین

هم بادبان و لنگر و هم ناخدا منم

ای حرمله به بیشۀ ما بیهوده میا

چون شیر کوچک حرم لا فتی منم

آوازه شجاعت من تا به عرش رفت

خیبر گشای دیگر خیبر گشا منم

این دست های کوچک من دست حیدری است

شش ماهه ای که کشته شد بی صدا منم

 

4-

چون زشاهنشاه دین در کارزار

نالة هل من معین شد آشکار

چو نشنید اصغر فغان باب را

صیحه زد برد از حریمش تاب را

شیرخواره تشنه با افغان و آه

گفت لبیک ای امیر بی پناه

بی معین از چه شاه انس و جان

اصغرت بر کف گرفته نقد جان

گرچه خوانند اهل عالم اصغرم

من بجان بازان ولی اکبرم

اصغرم ای حجت اکبر مگیر

شیرخوارم لیک از پستان شیر

این نه بند مهداندر پا و دست

بند عهد است آنکه بستم درالست

یا مرا بر سوی دشت پرزکین

بر وفایم کن نظر ایشاه دین

شه عنان سوی حرم پر برکشید

شیرخوار تشنه را دربر کشید

برد سوی رزم طفل مه عذار

از فروغ طلعتش خور شرمسار

گفت ایقوم این صغیر بیگناه

لعل پاکش از عطش کشتی تباه

قطرة آبی دهید این شیر خوار

تشنگی برد از کفش صبر و قرار

طفل از سوز عطش از جان فتاد

بر سر دوش شهنشه سر نهاد

شد خروشان تیر سوی شهریار

بوسه زد بر حنجر آنشیر خوار

سوخت قلب آهنین آنگه زتیر

بسکه بد خشکیده حلق آن صغیر

طفل اندر دست شه در پیچ و تاب

در کف خور زهره گوئی شد زتاب

ناگهان آمد زعرش کردگار

این ندا بر گوش شاه تاجدار

کاین صغیر تشنه کام مه جبین

واگذارش سوی ما ایشاه دین

بهر آب از حنجرش بدریده تیر

سیر از پستان حور آید زشیر

گر در آغوشت برفت از این جهان

برگرفت در دامن زهرا مکان

حجت کبری است این طفل صغیر

اوست در محضر بعالم دستگیر

تشنه کام است این نبوترا سلیل

تا کند سیراب خلق از سلسبیل

هاشمی خواموش کلکت زد شرار

سوخت آه شعله بارت روزگار

آمد ندا زعرش خداوند کردگار

در رزمگه بگوش شهنشاه تاجدار

کین طفل شیرخوار رضیعت که از عطش

بیتاب گشته سوی من ایشاه واگذار

گردد زشیر سیر پستان حورعین

نوشید آب گر زدم تیر آبدار

بدرید ار زتیر در آغوش حنجرش

شد مهد تو زخوابگه وی زافتخار

از جان گذشت گر زسر دوش انورت

بر روی دست زهرة زهرا شدش قرار

ای هاشمی خموش کز این نظم فتنه خیز

لرزید عرش اعظم و شد تیره روزگار

 

5-

پریده دید عدو تا که رنگ و روى تو را

حواله داد به تیرش، گل گلوى تو را

تبسمى که شکفت از سه شعبه بر لب تو

نشان حرمله مى‏داد خلق و خوى تو را

صداى پارگى تارهاى حنجر تو

چو مشک پاره گدازد دل عموى تو را

نماز صبر به پشت خیام مى‏خواند

که دید دریم خون آخرین وضوى تو را

مگر نه خون تو بر آسمان پدر پاشید

که حق گواه دهد قصه‏ى گلوى تو را؟

مگوى بسته زبان تو زبان حق هستى

زمانه پى نبرد عمق گفتگوى تو را

قرار خویش ز کف مى‏دهد چو مى‏شنوم

سحر به باغ دل خسته عطر و بوى تو را

 

6-

لاله خونین رخ این آتشین صحرا منم

غنچه عطشان که سوزد بر لب دریا منم

می‌برد همراه قرآن ، سوی میدانم پدر

چون که عترت را ، بقرآن ، مختصر معنی منم

اشک ریزد مادرم ، از دیدن لبخند من

غنچه خندان که شد پرپر درین صحرا منم

من که یا رب می‌شدم سیراب ، از یک جرعه آب

کشتة لب تشنة بی شیر عاشورا منم

آنکه در دست پدر ، جان داده در میدان جنگ

پیش چشم مادر غمدیده اش ، تنها منم

ختم شد با نام من ، طومار اصحاب حسین

چون به اسناد شهادت ، مختصر امضاء منم

می‌رود برنی سرم ، تا شام ، همراه رباب

اصغرم ، با اکبر اما همره و همپا منم

کس نکشته کودک ششماهه معصوم را

در شهادت ، یادگار محسن زهرا منم

قلب ثاراله منم ، ز آن قبر من شد سینه اش

آنکه دارد مدفنی والاتر از والا منم

هر کسی گرید ( حسانا ) از غم امروز من

خود رهائی بخش او ، از آتش فردا منم

 

7-

گلویت را شبى ترسیم کردم

و جاى تیر را ترمیم کردم

کشیدم لحظه خندیدنت را

محبت را به خود تفهیم کردم

زمان خفتن و بیدارى‏ام را

به وقت چشم تو تنظیم کردم

گرفته جرعه‏اى از چشم مستت

میان تشنگان تقسیم کردم

نشستم پاى درس حنجر تو

سپس بر اهل دل تعلیم کردم

همه آنچه ندارم را در آن شب

به پیش پاى تو تقدیم کردم

 

 

 

8-

ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد

خواهد که آب گوید اما زبان ندارد

دیشب به گاهواره تا صبح ناله میزد

امروز که تر کند لب دور دهان ندارد

رخ مثل برگ پاییز لب چون دو چوبه خشک

این غنچۀ بهاری غیر از خزان ندارد

ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را

یک برگ گل که تاب تیر و کمان ندارد

شمشیر اوست آهش فریاد او تلظُی

جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد

منت به من گذارید یک قطره آب آرید

بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد

با من اگر بجنگید تا کشتنم بحنگید

این شیر خواره بر کف تیغ سنان ندارد

مادر نشسته تنها در خیمه بین زنها

جز اشک خجلت خود آب روان ندارد

تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن

جز شانۀامامش دیگر مکان ندارد

(میثم)به حشر نبود غیر از فغان و آهش

آنکو از این مصیبت آه و فغان ندارد

 

9-

بخواب ای نو گل پژمان و پرپر

بخواب ای غنچه افسرده اصغر

بخواب آسوده اندر دامن خاک

ندیده دامن پر مهر مادر

بخواب و خواب راحت کن شب و روز

که خاموش ایت صحرا بار دیگر

نمی آید صدای تیر و شمشیر

نه دیگر نعره الله اکبر

همه افتاده در خوابند خاموش

توئی صحرا و چندین نعش بی سر

نترس ای کودک ششماهه من

که اینجا خفته هم قاسم هم اکبر

مگر باز از عطش میسوزی ای گل؟

که از خون گلو لب میکنی تر

که با تیر سه شعبه کرده صیدت؟

بسوزد جان آن صیاد کافر

خدایا بشکند آن دست گلچین

که کرد این غنچه را نشکفته پرپر

 

 

10-

 

بریدی از من بیکس بغربت آشنائی را

تصور هم نمیکردم ز تو طرز جدائی را

سه شب با گریه و زاری بسر بردی علی عطشان

زدل میسوختم بر تو کشیدم بی نوائی را

صدایت مانده در گوشم نگردد باورم مردی

زدیده رفته از خاطر نبردی دلربائی را

گلوی پاره را بینم زچشم دل زند شعله

دل سوزان کند مشکل به من مشکل گشائی را

نه در خوابم نه بیداری همیشه با تو میگردم

تو میسوزی و من سوزم ببین مهر خدائی را

عذابم میکند سینه ز شوق لطف لبهایت

بگوید درد پستانم حدیث باوفائی را

نشسته خود به خود گویم علی ناخن مزن رویت

تحمل چون کند مادر همه درد نهانی را

بیفتد دستم از بازو که بستم آندو دستت را

به مرگم از خدا خواهم از این غمها رهایی را

 

 

11-

تو را من مى‏شناسم بى قرینى

سوار کوچک نیزه نشینى

میان آیه‏هاى سوره فجر

تو هم کوتاه و هم کوچکترینى

بگوید با زبان سرخ خونت

تو هم دلواپس فرداى دینى

به چشمان زمینى، آفتابى

به چشم آسمان، ماه زمینى

دلم را بین دست تو سپردم

تو هم مانند جدّ خود امینى

بسوزان، آب کن، از نو بریزم

یقین دارم تو هم مى‏آفرینى

 

 

12-

تو رادادند از پیکان به جای شیر آب اصغر

عطش طی شد تلظی نه ، تبسم کن بخواب اصغر

لبت خاموش بود اما گذشت از گنبد کردو

زقطره قطره خونت صدای آب اصغر

دهم تا روی خود را در ملاقات خدا زینت

محاسن دار خون حنجرت کرو خضاب اصغر

که دیده گل شود بر روی دست باغبان پرپر

که دیده خون مه ریزد به دوش آفتاب اصغر

تو خاموشی و من در نینوا چون نی نوا دارم

زند با ناله خود چنگ بر قلبم رباب اصغر

در این صحرا که پرگردیده از فریاد بی پاسخ

تو با لبخند گفتی اشک بابا را جواب اصغر

شود از شیر ، شیرین کام طفل شیر خوار اما

تو روی دست من از تیر گشتی کامیاب اصغر

اگر چه بر سر دستم شهید آخرین گشتی

تو از اول شدی بهر شهادت انتخاب اصغر

تو هم خون خدا ،زاده خون خدا هستی

که در آغوش ثارالله چشم خویش را بستی ا

به کف چون جان گرفتم تا کنم تقدیم جانانت

گلویت را سپر کن تا بگیرم پیش پیکانت

ذبیح من مبادا گوسفند از آسمان آید

مهیا شو که سازم در منای دوست قربانت

تکلم کن تکلم کن بگو من آب می خواهم

تلظی کن تلظی کن فدای کام عطشانت

ز بی آبی نمانده در دو چشمت قطرۀ اشکی

که تر گردد لب خشکیدهات از چشم گریانت

ز حجم تید و حلق نازکت گردیده معلوم

که خواهد شد جدا از تن سر چون ماه تابانت

نه ناله می زنی نه اشک می ریزی

مزن آتش مرا تین قدر با لب های خندانت

نفس ،شعله گلو تفدیده لب تشنه عجب نبود

که تز تیر بر خیزد ز سوز حلق سوزانت

نگوئی کس نشد همبازی ات برگرد گهواره

شرار تشنگی تا صبح ، بازی کرد با جانت

به تیر دوست ای سر تا قدم عاشق تبسم کن

بپر در دامن زهرا و با محسن تکلم کن

 

 

13-

خواست تا ترکند از چشمه کوثر کامش

خواست تا در صف عشاق نویسندش تک

خواست آن طفل بیاورد به بزم معشوق

گفت شه آخر قربانی ما این طفلک

قطرة آب زکامش منمائید دریغ

کز عطش لب بدهن میمکد اندک اندک

دانی آن تیر بلا گشت ز دست که رها

آنکه بنمود از اول بجهان غصب فدک

شاه خون علی اصغر بسما میپاشید

یعنی عاشق من و معشوق تو و این سنگ محک

گفت با ناله که ای بلبل خوش الحانم

بسوی باغ جنان میروی الله معک

گرچه پابسته و دلخسته ز دستم رفتی

لیک آسوده شدی از ستم جور فلک

 

14-

فصل غم آمده و وقت خزانت پسرم

خفتی و می دهم از ناز تکانت پسرم

خجلت وداغ تو و خنده دشمن کم بود

مانده ام مات لب خنده کنانت پسرم

کرده ای خون به دلم بسکه زبان را پی آب

می کشیدی ز عطش دو  دهانت پسرم

دیدم از دور کسی چاره دردت می گشت

با تیر سه پر کرد نشانت پسرم

می برم زیر عبایت که نبیند مادر

تا کنم همره این تیر نهانت پسرم

دور از چشم رباب است علی می بیند

عاقبت می نگرد روی سنانت پسرم

کاش از قبر تو باقی اثری هیچ نبود

کاش نیزه نشود فاتحه خوانت پسرم

 

 

15-

غنچه کربلا ، شد افسرده

نوگل باغ عشق ، پژمرده

نازنین گوهر حسین است این

گر عدویش به هیچ نشمرده

شیرخوار است و ، مادرش بی شیر

تشنگی دیگرش توان برده

بانوان ، گرد گاهواره او

همه گریان و ، زار و افسرده

نظم آن پایگاه صبر و قرار

دیگر از حال او بهم خورده

گه رقیه ، گهی رباب ، او را

اشک افشان ، به سینه افشرده

برد آخر پدر به میدانش

با دلی داغدار و آزرده

دهدش تا که جرعه آبی

لاجرم سوی دشمنان برده

آه ، آمد حسین و ، اصغر را

برده عطشان و ، تشنه آورده

آب شد قلب زینب از این داغ

شد علی کشته ، آب ناخورده

خون آن کودک شهید نوشت :

زنده ام ، گرچه پیکرم مرده

اصغر آن مهر کوچکی که حسان

زیر امضای عاشقان خورده

 

 

16

عمه جان گهواره را بنگر چه تابی می خورد

اصغرم از نوک انگشتش چه آبی می خورد

دیدی ای عمه عجب انگشت خود را میمکید

جای آب از نوک انگشتش تبسم می چکید

با زبان بی زبانی در نگاهم راز داشت

خنده بر لبهلی خشکش چشمه ای از ناز داشت

روی دستم آنقدر زد دست و پا کز تاب رفت

آنقدر بوسیدمش تا اصغرم در خواب رفت

دستهای کوچکش را چون به صورت می کشید

اشک از چشمان مستش روی گونه می چکید

چون به خیمه می روید آهسته تر نجوا کنید

قطره آبی برای اصغرم پیدا کنید

هر چه اصغر خواب باشد فکر بابا کمتر است

عمه سرگردان تر از بابا به یاد اصغر است

با عمو می رفت میدان حرف اصغر بود آب

کاش تا سقا نیاید باشد او در خیمه خواب

دست خود را چون عمو روی لب اصغر کشید

من خودم دیدم که اشکش روی قنداقه چکید

 

 

17-

ظلم مگر در جهان حساب ندارد

اصغر لب تشنه صبر و تاب ندارد

کودک شیرین زبان بگو گنهش چیست

کز اثر تشنگی است خواب ندارد

بهرچه این نازنین قرار نگیرد

شیر به پستان خود رباب ندارد

این که بود طفل شیرخوار حسین

بهر خدا جز دل کباب ندارد

بسکه زد دست پا برای شهادت

داده ز کف تاب و اضطراب ندارد

هست مرا از شما سپاه سؤالی

این یم و دریا مگر که آب ندارد

حجت کبرای حق بود لب عطشان

جز هدف تیرکین جواب ندارد

آب زپیکان تیر حرمله نوشید

کرد تبسم خبر رباب ندارد

دیدة زینب برای آن گل رعنا

از سرشب تا سحر که خواب ندارد

قطره فرو رفته به بحر تفکر

ماتم اصغر بدان حساب ندارد

 

 

18-

سلطان کربلا چو تمنای آب کرد

دشمن به تیر حرمله او را جواب کرد

ناخورده آب طفل رضیع حسین را

آن تیر ظالمانة او سیر از آب کرد

از سوز تشنگی که علی جانسپار بود

دشمن ندانم از چه بکشتن شتاب کرد

بگرفت خون حلق علی را بکف حسین

با خون او محاسن خود را خضاب کرد

از آنهمه شکوفه به گلزار کربلا

این بود گلپری که شهادت گلاب کرد

خون میچکد زخامه زرین کلام تو

بس کن حسان که شعر تو دلها کباب کرد