پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

به ولای تو سوگند، یا مولا!

به نام حضرت ستار العیوب 

مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیش تر زان که چو گردی ز میان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم 

بزرگواری در سایت گنجور ذیل این غزل نوشته: این غزل گویا در استقبال از غزل سلمان ساوجی با مطلع:
«صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم»
سروده شده و مصرع دوم بیت چهارم آن از سلمان است که در همان غزل می‌گوید:
«چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا
تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم» جالب بود‌٬گفتم شما هم بدونین. 

اما مطلبی که حسابی ذهن منو به خودش مشغول کرد٬بیت دوم بود. حقیقتا عاشق شدن به معنای واقعی خیلی مردونگی میخواد. یا الله! لسان الغیب قسم می خوره٬اونم به ولای حضرت حق! که فرمود: هُنَالِکَ الْوَلَایَةُ لِلَّهِ الحق‏ (ی44 کهف)که اگه مولا بگه بیا بشو عبد من٬ پادشاهی همه ی عالم رو میده تا بشه عبد در خونه ی مولا! چه نثر ساده ای٬ چه حرفای تکراری عامیانه ای! معلومه که هیچ شانی از شئون حضرت حق با مقامات پست هذه الدنیا الدنیه قابل مقایسه نیست؛ اما حقیقتا قلب منو لرزوند و حتی تو این وانفسای کمبود وقت٬ دلم نیومد این مطلبو نذارم تو وبلاگ. این ادعای حافظ صادق رو دسته کم نگیرید. حافظ راست میگه. خدا رحمت کناد جمیع عشاق صادق و وفادار را! ربنا تقبل منا...

پشتوانه ی نظری یک مناجات

بسمه تعالی 

و بذکر ولیه -عجل الله تعالی فرجه الشریف - 

حضرت حافظ می فرماید: عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی. با چنین دیدگاه و پیش زمینه ای است که در مقام مناجات عرضه می دارد: زان پیش تر که عالم فانی شود خراب،/ ما را ز جام باده ی گلگون خراب کن!  

آری، حقیقت آن است که غایت آفرینش و نقش مقصود هر "حی متأله" ای رسیدن به مقام منیع عشق است. البته این راه بسی دشوار است که فرمود: نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست/ عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد. سالک این راه روزی هفتاد مرتبه کشته می شود و لب به شکایت نمی گشاید. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن. 

حال باده ی گلگون چیست و ارتباط آن با نقش مقصود قصه ی هستی چگونه تبیین می گردد؟ به این دو بیت توجه کنید: سحرگه رهرویی در سرزمینی/ همی گفت این معما با قرینی؛ که ای صوفی شراب آنگه شود صاف/ که در شیشه برآرد اربعینی. به نظر حقیر - که بهتر بگویم: حقارت محض-  شراب و باده ی گلگون مراتب مراقبه ی سالک الی الله را بیان می کنند. شراب، حالات حاصله ی آینه ی جان سالک در ابتدای سیر است و باده ی گلگون لطافت های روحانی پس از یک دوره مراقبه ی کامل؛ که تمام هستی و منیت سالک را خراب می کند و سپس آن شود که نه تو دانی و نه من. فرمود:  من‏ أخلص‏ للَّه‏ أربعین‏ صباحا ظهرت ینابیع الحکمة من قلبه على لسانهو باید گفت که این دو بیت اخیر مورد بحث، بیان همین کلام نورانی است. 

این چنین است که تا کسی از جام باده ی گلگون خراب نشود، به بلندای آبادی عشق راه نیابد. داستان دیار عشق، داستان خراب آباد است. راه این آبادی از مخروبه های خرمن هستی سالک می گذرد. پس طلب خراب شدن ز جام باده ی گلگون همان طلب از خود بی خود شدن و باریافتن به مقام منیع عشق است. گویند میرزا جوادآقای ملکی تبریزی (ره) در قنوت نماز شب خود با این بیت دعایی به محضر حق عرض حال می کرده است که چه به تر از کلام لسان الغیب؟!...

این بود هماهنگی فلسفه ی زندگی از دیدگاه حافظ با مناجات حضرتش که از دیوان پر گوهر او استفاده می شود. 

رزقنا الله و ایاکم ان شاء الله... 

آمدیم، تشریف بیاورید...

بسمه...

مدتی این مثنوی تاخیر شد/مهلتی بایست تا خون شیر شد

تا نزاید بخت تو فرزند نو/خون نگردد شیر شیرین خوش شنو

چون ضیاء الحق حسام الدین عنان/باز گردانید ز اوج آسمان

چون به معراج حقایق رفته بود/بی‌بهارش غنچه‌ها ناکفته بود

چون ز دریا سوی ساحل بازگشت/چنگ شعر مثنوی با ساز گشت

مثنوی که صیقل ارواح بود/باز گشتش روز استفتاح بود

مطلع تاریخ این سودا و سود/سال اندر ...

بسم الله و بعونه تعالی، بازگشتم که بهتر بگویم بازگشتیم.گر بخت یار شود و عزم استوار گردد، هفته ای  

 

یک بار مطلبی نو خواهم نگاشت.  باشد از میان واژه ها، دلی  آرام  گیرد و روحی به  پرواز درآید که  

 

واژگان چون به دست صاحبانش افتد، این توان را دارد. چه خوش گفت:

 

استاد غزل سعدی است نزد همگان لیکن/ دل را نکند بیدار، الا غزل حافظ.