پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

پیر خرابات

دریافتی از غزلهای حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی

اشعار مربوط به حضرت علی اصغر علیه السلام

زلال اشک تو رشک فرات است

فرات از صافى چشم تو مات است

وجود تو تعادل بخش این نهر

که بى تو آبگیرى بى ثبات است

نماز صبر مى‏خواند کنارت

غمت گرداب کشتى نجات است

نیازى نیست تا حکمت بخوانیم

وجودت شرح اسماء و صفات است

من از عمر کمت خواندم که روحت

به این کثرت سرا بى‏التفات است

نخ قنداقه پر پیچ و تابت

مدار کهکشان و ممکنات است

 

2-

 

دیگر چه نوبت آن کودک صغیر آمد

ز چرخ پیر خروش فلک بزیر آمد

بجان نثاری بابا زگاهواره ناز

نخورده شیر تو گفتی که بچه شیر آمد

که گر بجثه صغیرم ولی به رتبه کبیر

کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد

اگر بکار پدر ناید این پسر روزی

درست آمده امروز گرچه دیر آمد

اگر که گوهر بی آب را بهائی نیست

پی نثار تو این در بسی حقیر آمد

گرفت مادر و آوردش او بنزد پدر

که این پسر دگر از جان خویش سیرآمد

زتشنگی نه بتن جان نه شیر در پستان

مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد

نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه

مگر که لعل بدخشان برنگ قیر آمد

گرفت بر سر دستس چوگوهری غلطان

بسوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد

سوار دست پدر در میانه­ای میدان

برای کشته شدن او بسی دلیر آمد

کشید ناله حسین کی سپاه کوفه و شام

خود این پسر ز رسولت کو بشیر آمد

بود نبیره و فرزند پادشاه رسل

که او بشیر و نظیر است بی­نظیر آمد

اگر بنزد شما قدر او حقیر آمد

ولی بنزد خدا قدر او کبیر آمد

بغیر آب نخواهد او زشما

کنید رحم باین طفل کو صغیر آمد

برای کودک بی شیر آب می­طلبید

که تیر حرمله­ای مرتد شریر آمد

بجای شیر طلب کرد آب آن مظلوم

بجای آب شرار از خدنگ تیر آمد

رسید آب زپیکان بحلق تشنه او

چه مرغ بسمل در خون زوی صفیر آمد

پی تسلی بابا تبسمی بنمود

که سوز تیر بحلقم چه دلپذیر آمد

بگو بمادر زارم اگر که کودک تو

زشیر سیر نشد خود زتیر سیرآمد

حسین که سبط رسولست و نور چشم بتول

ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد

دگر بگو بوفائی زماتم فرزند

صبورباش که عمر جهان قصیر آمد

 

3-

خوشبو ترین گل گلاب کربلا منم

شیوا ترین نوای نی نینوا منم

با خون نوشته روی گلویم کلیم عشق

باب الحوائج حرم مصطفی منم

با تیر عشق هستی خود را فروختم

بازار عشق را به تبسم بها منم

خون گلوی من به همه دردها دواست

درمان دردهای دل بی دوا منم

با دست کوچکم گره ها باز می شود

مردم علی اصغر مشکل گشا منم

نامم علی اصغر و در کشتی حسین

هم بادبان و لنگر و هم ناخدا منم

ای حرمله به بیشۀ ما بیهوده میا

چون شیر کوچک حرم لا فتی منم

آوازه شجاعت من تا به عرش رفت

خیبر گشای دیگر خیبر گشا منم

این دست های کوچک من دست حیدری است

شش ماهه ای که کشته شد بی صدا منم

 

4-

چون زشاهنشاه دین در کارزار

نالة هل من معین شد آشکار

چو نشنید اصغر فغان باب را

صیحه زد برد از حریمش تاب را

شیرخواره تشنه با افغان و آه

گفت لبیک ای امیر بی پناه

بی معین از چه شاه انس و جان

اصغرت بر کف گرفته نقد جان

گرچه خوانند اهل عالم اصغرم

من بجان بازان ولی اکبرم

اصغرم ای حجت اکبر مگیر

شیرخوارم لیک از پستان شیر

این نه بند مهداندر پا و دست

بند عهد است آنکه بستم درالست

یا مرا بر سوی دشت پرزکین

بر وفایم کن نظر ایشاه دین

شه عنان سوی حرم پر برکشید

شیرخوار تشنه را دربر کشید

برد سوی رزم طفل مه عذار

از فروغ طلعتش خور شرمسار

گفت ایقوم این صغیر بیگناه

لعل پاکش از عطش کشتی تباه

قطرة آبی دهید این شیر خوار

تشنگی برد از کفش صبر و قرار

طفل از سوز عطش از جان فتاد

بر سر دوش شهنشه سر نهاد

شد خروشان تیر سوی شهریار

بوسه زد بر حنجر آنشیر خوار

سوخت قلب آهنین آنگه زتیر

بسکه بد خشکیده حلق آن صغیر

طفل اندر دست شه در پیچ و تاب

در کف خور زهره گوئی شد زتاب

ناگهان آمد زعرش کردگار

این ندا بر گوش شاه تاجدار

کاین صغیر تشنه کام مه جبین

واگذارش سوی ما ایشاه دین

بهر آب از حنجرش بدریده تیر

سیر از پستان حور آید زشیر

گر در آغوشت برفت از این جهان

برگرفت در دامن زهرا مکان

حجت کبری است این طفل صغیر

اوست در محضر بعالم دستگیر

تشنه کام است این نبوترا سلیل

تا کند سیراب خلق از سلسبیل

هاشمی خواموش کلکت زد شرار

سوخت آه شعله بارت روزگار

آمد ندا زعرش خداوند کردگار

در رزمگه بگوش شهنشاه تاجدار

کین طفل شیرخوار رضیعت که از عطش

بیتاب گشته سوی من ایشاه واگذار

گردد زشیر سیر پستان حورعین

نوشید آب گر زدم تیر آبدار

بدرید ار زتیر در آغوش حنجرش

شد مهد تو زخوابگه وی زافتخار

از جان گذشت گر زسر دوش انورت

بر روی دست زهرة زهرا شدش قرار

ای هاشمی خموش کز این نظم فتنه خیز

لرزید عرش اعظم و شد تیره روزگار

 

5-

پریده دید عدو تا که رنگ و روى تو را

حواله داد به تیرش، گل گلوى تو را

تبسمى که شکفت از سه شعبه بر لب تو

نشان حرمله مى‏داد خلق و خوى تو را

صداى پارگى تارهاى حنجر تو

چو مشک پاره گدازد دل عموى تو را

نماز صبر به پشت خیام مى‏خواند

که دید دریم خون آخرین وضوى تو را

مگر نه خون تو بر آسمان پدر پاشید

که حق گواه دهد قصه‏ى گلوى تو را؟

مگوى بسته زبان تو زبان حق هستى

زمانه پى نبرد عمق گفتگوى تو را

قرار خویش ز کف مى‏دهد چو مى‏شنوم

سحر به باغ دل خسته عطر و بوى تو را

 

6-

لاله خونین رخ این آتشین صحرا منم

غنچه عطشان که سوزد بر لب دریا منم

می‌برد همراه قرآن ، سوی میدانم پدر

چون که عترت را ، بقرآن ، مختصر معنی منم

اشک ریزد مادرم ، از دیدن لبخند من

غنچه خندان که شد پرپر درین صحرا منم

من که یا رب می‌شدم سیراب ، از یک جرعه آب

کشتة لب تشنة بی شیر عاشورا منم

آنکه در دست پدر ، جان داده در میدان جنگ

پیش چشم مادر غمدیده اش ، تنها منم

ختم شد با نام من ، طومار اصحاب حسین

چون به اسناد شهادت ، مختصر امضاء منم

می‌رود برنی سرم ، تا شام ، همراه رباب

اصغرم ، با اکبر اما همره و همپا منم

کس نکشته کودک ششماهه معصوم را

در شهادت ، یادگار محسن زهرا منم

قلب ثاراله منم ، ز آن قبر من شد سینه اش

آنکه دارد مدفنی والاتر از والا منم

هر کسی گرید ( حسانا ) از غم امروز من

خود رهائی بخش او ، از آتش فردا منم

 

7-

گلویت را شبى ترسیم کردم

و جاى تیر را ترمیم کردم

کشیدم لحظه خندیدنت را

محبت را به خود تفهیم کردم

زمان خفتن و بیدارى‏ام را

به وقت چشم تو تنظیم کردم

گرفته جرعه‏اى از چشم مستت

میان تشنگان تقسیم کردم

نشستم پاى درس حنجر تو

سپس بر اهل دل تعلیم کردم

همه آنچه ندارم را در آن شب

به پیش پاى تو تقدیم کردم

 

 

 

8-

ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد

خواهد که آب گوید اما زبان ندارد

دیشب به گاهواره تا صبح ناله میزد

امروز که تر کند لب دور دهان ندارد

رخ مثل برگ پاییز لب چون دو چوبه خشک

این غنچۀ بهاری غیر از خزان ندارد

ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را

یک برگ گل که تاب تیر و کمان ندارد

شمشیر اوست آهش فریاد او تلظُی

جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد

منت به من گذارید یک قطره آب آرید

بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد

با من اگر بجنگید تا کشتنم بحنگید

این شیر خواره بر کف تیغ سنان ندارد

مادر نشسته تنها در خیمه بین زنها

جز اشک خجلت خود آب روان ندارد

تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن

جز شانۀامامش دیگر مکان ندارد

(میثم)به حشر نبود غیر از فغان و آهش

آنکو از این مصیبت آه و فغان ندارد

 

9-

بخواب ای نو گل پژمان و پرپر

بخواب ای غنچه افسرده اصغر

بخواب آسوده اندر دامن خاک

ندیده دامن پر مهر مادر

بخواب و خواب راحت کن شب و روز

که خاموش ایت صحرا بار دیگر

نمی آید صدای تیر و شمشیر

نه دیگر نعره الله اکبر

همه افتاده در خوابند خاموش

توئی صحرا و چندین نعش بی سر

نترس ای کودک ششماهه من

که اینجا خفته هم قاسم هم اکبر

مگر باز از عطش میسوزی ای گل؟

که از خون گلو لب میکنی تر

که با تیر سه شعبه کرده صیدت؟

بسوزد جان آن صیاد کافر

خدایا بشکند آن دست گلچین

که کرد این غنچه را نشکفته پرپر

 

 

10-

 

بریدی از من بیکس بغربت آشنائی را

تصور هم نمیکردم ز تو طرز جدائی را

سه شب با گریه و زاری بسر بردی علی عطشان

زدل میسوختم بر تو کشیدم بی نوائی را

صدایت مانده در گوشم نگردد باورم مردی

زدیده رفته از خاطر نبردی دلربائی را

گلوی پاره را بینم زچشم دل زند شعله

دل سوزان کند مشکل به من مشکل گشائی را

نه در خوابم نه بیداری همیشه با تو میگردم

تو میسوزی و من سوزم ببین مهر خدائی را

عذابم میکند سینه ز شوق لطف لبهایت

بگوید درد پستانم حدیث باوفائی را

نشسته خود به خود گویم علی ناخن مزن رویت

تحمل چون کند مادر همه درد نهانی را

بیفتد دستم از بازو که بستم آندو دستت را

به مرگم از خدا خواهم از این غمها رهایی را

 

 

11-

تو را من مى‏شناسم بى قرینى

سوار کوچک نیزه نشینى

میان آیه‏هاى سوره فجر

تو هم کوتاه و هم کوچکترینى

بگوید با زبان سرخ خونت

تو هم دلواپس فرداى دینى

به چشمان زمینى، آفتابى

به چشم آسمان، ماه زمینى

دلم را بین دست تو سپردم

تو هم مانند جدّ خود امینى

بسوزان، آب کن، از نو بریزم

یقین دارم تو هم مى‏آفرینى

 

 

12-

تو رادادند از پیکان به جای شیر آب اصغر

عطش طی شد تلظی نه ، تبسم کن بخواب اصغر

لبت خاموش بود اما گذشت از گنبد کردو

زقطره قطره خونت صدای آب اصغر

دهم تا روی خود را در ملاقات خدا زینت

محاسن دار خون حنجرت کرو خضاب اصغر

که دیده گل شود بر روی دست باغبان پرپر

که دیده خون مه ریزد به دوش آفتاب اصغر

تو خاموشی و من در نینوا چون نی نوا دارم

زند با ناله خود چنگ بر قلبم رباب اصغر

در این صحرا که پرگردیده از فریاد بی پاسخ

تو با لبخند گفتی اشک بابا را جواب اصغر

شود از شیر ، شیرین کام طفل شیر خوار اما

تو روی دست من از تیر گشتی کامیاب اصغر

اگر چه بر سر دستم شهید آخرین گشتی

تو از اول شدی بهر شهادت انتخاب اصغر

تو هم خون خدا ،زاده خون خدا هستی

که در آغوش ثارالله چشم خویش را بستی ا

به کف چون جان گرفتم تا کنم تقدیم جانانت

گلویت را سپر کن تا بگیرم پیش پیکانت

ذبیح من مبادا گوسفند از آسمان آید

مهیا شو که سازم در منای دوست قربانت

تکلم کن تکلم کن بگو من آب می خواهم

تلظی کن تلظی کن فدای کام عطشانت

ز بی آبی نمانده در دو چشمت قطرۀ اشکی

که تر گردد لب خشکیدهات از چشم گریانت

ز حجم تید و حلق نازکت گردیده معلوم

که خواهد شد جدا از تن سر چون ماه تابانت

نه ناله می زنی نه اشک می ریزی

مزن آتش مرا تین قدر با لب های خندانت

نفس ،شعله گلو تفدیده لب تشنه عجب نبود

که تز تیر بر خیزد ز سوز حلق سوزانت

نگوئی کس نشد همبازی ات برگرد گهواره

شرار تشنگی تا صبح ، بازی کرد با جانت

به تیر دوست ای سر تا قدم عاشق تبسم کن

بپر در دامن زهرا و با محسن تکلم کن

 

 

13-

خواست تا ترکند از چشمه کوثر کامش

خواست تا در صف عشاق نویسندش تک

خواست آن طفل بیاورد به بزم معشوق

گفت شه آخر قربانی ما این طفلک

قطرة آب زکامش منمائید دریغ

کز عطش لب بدهن میمکد اندک اندک

دانی آن تیر بلا گشت ز دست که رها

آنکه بنمود از اول بجهان غصب فدک

شاه خون علی اصغر بسما میپاشید

یعنی عاشق من و معشوق تو و این سنگ محک

گفت با ناله که ای بلبل خوش الحانم

بسوی باغ جنان میروی الله معک

گرچه پابسته و دلخسته ز دستم رفتی

لیک آسوده شدی از ستم جور فلک

 

14-

فصل غم آمده و وقت خزانت پسرم

خفتی و می دهم از ناز تکانت پسرم

خجلت وداغ تو و خنده دشمن کم بود

مانده ام مات لب خنده کنانت پسرم

کرده ای خون به دلم بسکه زبان را پی آب

می کشیدی ز عطش دو  دهانت پسرم

دیدم از دور کسی چاره دردت می گشت

با تیر سه پر کرد نشانت پسرم

می برم زیر عبایت که نبیند مادر

تا کنم همره این تیر نهانت پسرم

دور از چشم رباب است علی می بیند

عاقبت می نگرد روی سنانت پسرم

کاش از قبر تو باقی اثری هیچ نبود

کاش نیزه نشود فاتحه خوانت پسرم

 

 

15-

غنچه کربلا ، شد افسرده

نوگل باغ عشق ، پژمرده

نازنین گوهر حسین است این

گر عدویش به هیچ نشمرده

شیرخوار است و ، مادرش بی شیر

تشنگی دیگرش توان برده

بانوان ، گرد گاهواره او

همه گریان و ، زار و افسرده

نظم آن پایگاه صبر و قرار

دیگر از حال او بهم خورده

گه رقیه ، گهی رباب ، او را

اشک افشان ، به سینه افشرده

برد آخر پدر به میدانش

با دلی داغدار و آزرده

دهدش تا که جرعه آبی

لاجرم سوی دشمنان برده

آه ، آمد حسین و ، اصغر را

برده عطشان و ، تشنه آورده

آب شد قلب زینب از این داغ

شد علی کشته ، آب ناخورده

خون آن کودک شهید نوشت :

زنده ام ، گرچه پیکرم مرده

اصغر آن مهر کوچکی که حسان

زیر امضای عاشقان خورده

 

 

16

عمه جان گهواره را بنگر چه تابی می خورد

اصغرم از نوک انگشتش چه آبی می خورد

دیدی ای عمه عجب انگشت خود را میمکید

جای آب از نوک انگشتش تبسم می چکید

با زبان بی زبانی در نگاهم راز داشت

خنده بر لبهلی خشکش چشمه ای از ناز داشت

روی دستم آنقدر زد دست و پا کز تاب رفت

آنقدر بوسیدمش تا اصغرم در خواب رفت

دستهای کوچکش را چون به صورت می کشید

اشک از چشمان مستش روی گونه می چکید

چون به خیمه می روید آهسته تر نجوا کنید

قطره آبی برای اصغرم پیدا کنید

هر چه اصغر خواب باشد فکر بابا کمتر است

عمه سرگردان تر از بابا به یاد اصغر است

با عمو می رفت میدان حرف اصغر بود آب

کاش تا سقا نیاید باشد او در خیمه خواب

دست خود را چون عمو روی لب اصغر کشید

من خودم دیدم که اشکش روی قنداقه چکید

 

 

17-

ظلم مگر در جهان حساب ندارد

اصغر لب تشنه صبر و تاب ندارد

کودک شیرین زبان بگو گنهش چیست

کز اثر تشنگی است خواب ندارد

بهرچه این نازنین قرار نگیرد

شیر به پستان خود رباب ندارد

این که بود طفل شیرخوار حسین

بهر خدا جز دل کباب ندارد

بسکه زد دست پا برای شهادت

داده ز کف تاب و اضطراب ندارد

هست مرا از شما سپاه سؤالی

این یم و دریا مگر که آب ندارد

حجت کبرای حق بود لب عطشان

جز هدف تیرکین جواب ندارد

آب زپیکان تیر حرمله نوشید

کرد تبسم خبر رباب ندارد

دیدة زینب برای آن گل رعنا

از سرشب تا سحر که خواب ندارد

قطره فرو رفته به بحر تفکر

ماتم اصغر بدان حساب ندارد

 

 

18-

سلطان کربلا چو تمنای آب کرد

دشمن به تیر حرمله او را جواب کرد

ناخورده آب طفل رضیع حسین را

آن تیر ظالمانة او سیر از آب کرد

از سوز تشنگی که علی جانسپار بود

دشمن ندانم از چه بکشتن شتاب کرد

بگرفت خون حلق علی را بکف حسین

با خون او محاسن خود را خضاب کرد

از آنهمه شکوفه به گلزار کربلا

این بود گلپری که شهادت گلاب کرد

خون میچکد زخامه زرین کلام تو

بس کن حسان که شعر تو دلها کباب کرد